دم آن دم است که دم زنم از دم دوست
بی دم او کی دم زنم کاین دم ازوست؟
هر دم که می دمد به جان تازه شود جان ز دمش
آن دم او چو جان و دل، جان و دلم از دم اوست
در رثای استاد کسایی- خرداد 91
دم آن دم است که دم زنم از دم دوست
بی دم او کی دم زنم کاین دم ازوست؟
هر دم که می دمد به جان تازه شود جان ز دمش
آن دم او چو جان و دل، جان و دلم از دم اوست
در رثای استاد کسایی- خرداد 91
می زند نام حسین در دیده پر
می کنم بر آسمان او نظر
هر زمان و هر کجا شبنم شود
نام او جاری شود در سینه ها ریزد شرر
***
من چه میدانم؟!!!
من، کاین چنین غرق هیاهوی شبم
بسته در قاب همین دنیای بی تاب و تبم.
افتاده در این کوچه های بی فروغ
دیده ام از روشنایی ها به دور
تابش خورشید را بر قله ها، خواهم خبر؟
من که پابست تنم در خواب و خور
بهره ام از آدمیت چشم و گوش و شهوت این پستگاه…
من چه میدانم؟
من چه میدانم ز حال قدسیان در حضر؟
من فقط دانم حسینی بوده است
با حسین یارانی از جنس حضور
ذات آنها نشئه های خلقت آیات نور
زبده اندیشه های ناب عالم بوده اند
از رسول و از علی بودند اثر!
***
آرزو دارم ز آن قدسی وشان
این مرده تن زنده شود
وین بته خشکیده بی بار و بر
آید به خود، لولی شود، یابد ثمر
1
پله ها رو دو تا یکی کردم و سریع خودمو رسوندم پشت بوم خونه پدری… هنوز دستمو محکم به پیشونیم چسبونده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. کف دستمو نگاه کردم ببینم خون مون میاد یا نه که چشمم افتاد توی خیابون…
عصر تاسوعا بود و عالم و آدم ریخته بودن اونجا: کیپ کیپ، پر از زنجیر زن و سینه زن و عزادار و تماشاچی و زن و مرد، پیر و جوون و بچه، به اضافه علم و علامت و طبل و چلچراغ و باند بلندگو وموتور برق و چه و چه وچه… همه تو هم می لولن ولی از جاشون تکون نمیخورن. فی الواقع راهی برای حرکت نیست… علامتی هم که این بلا رو سر من اورد فقط دو سه متری جلو رفته. چند دقیقه پیش که از خونه مادر بزرگم اومدم بیرون و ازجلوی تکیه سر کوچه شون میخواستم بیام اینور خیابون، این اتفاق افتاد:
یه نفر که یه چپه اسکناس تو دهنش بود و داشت اون علامت بیست و پنج تیغه بزرگ رو روی دوشش مثل فرفره میچرخوند؛ منم که میخواستم عرض خیابونو رد بشم… ما حصل کار شد همین پیشونی باد کرده که ورمش هیچ؛ ولی ظاهرا حالا حالاها دردش هم خیال نداره بخوابه…
خوب بذار یه نگاهی بندازم به این گوشه کنارا ببینم اینجاست یا نه؟… دنبال شیلنگ اجاق گاز میگردم برای سور و سات نذری… رفتم تو خاطرات گذشته و کودکی هام و محرم و عاشورای اون موقع ها تو همین منطقه چهارراه نظام آباد که خاکی بود و خلوت: علم بود و کتل، سنج بود و چراغ زنبوری، نوحه های سوزناک بود و دست های فلزی زرد رنگ بود با پنج انگشت باز شده که یا به سر چوب پرچم چسبیده بود یا از وسط پیاله برنجی زده بود بیرون… تهیه و تدارک وسایل ابتدایی و لوازمی که هر تیکه ش از خونه ای میومد: استکان نعلبکی های کوچیک و کمرباریک و سماورهای بزرگ ذغالی و این اواخر نفتی و… همه اینها نماد و نمودهایی مانده بر چشم و گوش و ذهن ما از زمینی به نام «کربلا» و زمانی به نام «عاشورا»…
2
و چه زنده و پر جون و اثر گذار بودند اون تصویرها و نشانه های روزهای دور و دیر، و چه ساده و بی ریا. سر تا ته منطقه رو که بالا پایین میکردیم چهارتا تکیه بیشتر نبود: اراکی ها، سبزواری ها، گلپایگانی ها، و خوانساری ها و همه در با شکوه و پرجمعیت. تجملاتی ترین اونها هم تکیه گلپایگانیها بود اون هم به خاطر وجود یه قره نی به طول تقریبا هشتادوپنج سانتیمتری که صدای جذاب و دلنشینی داشت. مخصوصا برای ما بر و بچه ها که شامو خورده و نخورده میزدیم بیرون و میرفتیم اونجا…
دور و بر کانال کولرو میجورم ولی خبری از شیلنگ نیست… همه رو ول کن تعزیه ها رو بچسب: چه واقعی و تکاندهنده بودن اون صحنه های جنگ و جدال میان اولیا و اشقیا، بارگاه یزید و خیمه های شعله ور توی آتیشو فرار کودکان حرم از این سو به آن سو . ودست آخر حرکت کاروان اسراء و……. و این همه بدون هرگونه دکور و میزانسن و صحنه پردازی و پلان بندی و چه و چه… فقط با یه چهارپایه چوبی که بارگاه یزید بود یا ابن زیاد. لوکیشن این ماجرا هم یکی از زمین های ساخته نشده و بایر همین خیابون بود که کم هم نبود.
چه زنده و اثر گذار که هم حکایت از هنر تعزیه خوان داشت و هم هنر تماشاگران انبوهی که کمبود صحنه رو نادیده میگرفت و کفش های شیک و براق ابن سعد و ساعت مچی حضرت عباس رو زیرسیبیلی در میکرد و هم با همکاری خود بخش عظیمی از جزئیات واقعی ماجرا رو توی ذهن پاک و بی ریای خودش تجسم و تصور میکرد، و حس درونی خودش رو به مرزهای بی انتهای خشم و نفرت و غرور و ترحم و یاس و امید و آه و ناله و… مکشوند. یا لعن و نفرین بود یا اشک و اشک و اشک… آخر تعزیه هم همیشه دو نفر بودن که با بدبختی و هزار دوز و کلک خودشون رو از چنگ جمعیت نجات میدادن: یکی شمر یکی هم امام حسین(ع)؛ یکی از ترس جونش اون یکی هم از ترس لباسش.
3
بروز و فوران این صداقت هنری از سوی بازیگر و تماشاچی چنان معجزه ای رو رقم میزد که برشت و استانیسلاوسکی و اورسن ولز و پیتر بروک و بقیه گنده های تاتر معاصر دنیا رو حسرت به دل و انگشت به دهان و حیرون میکرد.
همه چیز واقعی و پر جون و خون و باورپذیر، و شاید تنها عاملی که ذهن کودکانه ما رو مغشوش میکرد و خراش عمیقی به چهره این فضای واقعی می انداخت سیگار کشیدن حضرت زینب بود، البته پشت جمعیت که روبنده ش رو عقب می انداخت و دو تا نخ چاق میکرد: یکی برای خودش یکی هم برای ابن سعد.
با چشم خودم میدیدم که حضرت عباس شمر رو ترک موتورش سوار میکرد و دوتایی صحرای کربلا رو به مقصد نامعلومی ترک میکردند. امام حسین یه شورلت هشت سیلندر قدیمی داشت و بعد از تعزیه هفهش نفر رو هم سوار میکرد که اتفاقا بیشترشونم از اشقیا بودن!!!
یکی از صحنه های غریب صحنه یی بود که حارث سر طفلان مسلم رو می برید و یکی نبود بهش بگه: آخه مرتیکه دونگ تو که داری سر این دو طفل معصومو گوش تا گوش می بری دیگه گریه کردنت چیه؟ ای مرده شور اون گریه هاتو ببرن….. بـوم م م ت ت تق بــوم، صدای طبل منو به خودم اورد و اون همه خاطراتو مثل یه دسته گنجشک از روی شاخه های ذهنم پروند…
یکی نیست بهم بگه آخه مرد حسابی اون همه آدم پای دیگ و اجاق و بندوبساط لنگ شیلنگن اونوخ تو اینجا داری دور خودت میچرخی و مثل دیوونه ها یهو خشکت میزنه و میری تو فکر و خیال.
یه نیگا به خرپشته میندازم، اونجا هم چیزی نیست… چشمم میفته تو خیابون: یه ماشین مدل بالای گل مالی شده روی شیشه عقبش نوشته: «یارتیم ابوالفضل» از کلمه ابوالفضل هم که قرمزه خون داره شره میکنه… خب وقتی وضع مالیش توپ توپه و تو هر ادره و وزارتخونه هم دوست و آشنا داره و با چند تا رئیس بانکم دوست جون جونیه و یکی از رفیق فابریکاشم معاون ارزی فلان شعبه فلان بانکه و توشهرداری هم چند تا پارتی گردن کلفت داره چرا تو قیامت پارتی نداشته باشه… ای بابا این شیلنگه کجاست په؟ این حسین کی بود، چی گفت و چی کرد؟
دوباره گنجشک های خاطرات به شاخه های ذهنم هجوم آودن اما این بار با این سوال که: حسین که بود، چه گفت و چه کرد؟
4
یه روزی یه بنده خدایی تعریف میکرد که: یه بار از یه جمله یا شعر یا خلاصه متنی خوشش اومده بوده و اونو روی کاغذ ساده ای با خط معمولی نوشته و چسبونده بوده رو دیوار اتاقش که همیشه جلوی چشمش باشه: یکی اومد و ضمن تمجید از متن گفت: چرا اینو اینجوری نوشتی روی این کاغذ؟ حیفه، بده با خط خوش شکسته برات بنویسن. میگفت این کار رو کردم… چند روز بعد هم یه نفر دیگه اومد گفت: به به چه خط قشنگی! حیفه که این خط بدون تذهیب و حاشیه باشه. دادم این کار رو هم برام انجام دادن؛ و یکی دیگه اومد و ایراد گرفت که این حاشیه ش باریکه، باید پهن تر باشه. بعدی اومد و گفت این اثر با این همه زیبایی خیره کننده حیفه که تو قاب نباشه… خلاصه به اونجا رسید که با نگاه به دیوار فقط قاب میدیدی و خط و تذهیب و زیبایی ظاهری و بس. اصل مطلب هم توی این شلوغی گم شد و رفت پی کارش… دوباره این سوال مثل کنه چسبید به ذهنم که «حسین که بود و چه کرد و چه گفت؟
در فلسفه و منطق و در مقوله معرفت، اصل معروفی است متکی بر برهان خلف که میگوید: «الشیء یعرف باضدادها» یعنی هر چیزی به وسیله ضد خودش تعریف میشود. بنابراین حق یعنی آنچه که باطل نیست. و عدل نیز یعنی آن چیزی که ظلم نیست. اگر ظلم و بیعدالتی و جوانب و انواع و اقسام آن را به درستی بشناسیم، به تعریف شفاف و روشنی از عدالت دست خواهیم یافت. همچنین با شناخت کفر و مظاهر آن است که تصویری واقعی از ایمان حاصل میشود و قس علی هذا…
لقمان را پرسیدند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان. آنچه آنان گویند و کنند، از آن بپرهیزم و خلاف آن در پیش گیرم. حال اگر این سوال را تعمیم دهیم به این جار و جنجالی که برپاست و به جای سوال از کیستی و چیستی حسین، بپرسیم: اهل کوفه که بودند، چه گفتند و چه کردند؟ آیا به پاسخی درخورتر نخواهیم رسید. و چون نتیجه منعطف به فهم و شعور ما از کربلای محرم و عاشورا از یک سو و امتداد کربلا و عاشورا به همه زمان ها و مکان ها از دیگر سو است، پس میتوانیم سوال را اینگونه نیز مطرح کنیم: ما که هستیم، چه میگوییم و چه میکنیم؟…
داخل کمد زهوار در رفته گوشه پشت بومم دید میزنم اما اثری از شیلنگ نیست که نیست…
قدرت طلبی، ثروت اندوزی، ستمگری، بی تدبیری، خودکامگی، شکم بارگی، زن بارگی، میخوارگی و هر صفت پلید و پلشت دیگری را که سراغ دارید و من از قلم انداخته ام به این فهرست اضافه کنید و بعد همه را در حد بالاترین حد و مرز ممکن در وجود یک نفر انباشته و متراکم کنید و اسم آن یک نفر را بگذارید «یزید».
همو که در دنیای عرب و اسلام هیچکس منفورتر و بی لیاقت تر از او نبود، حتی در نظر دشمنان «آل علی».
همو که پدرش معاویه برای به قدرت رساندنش حتی به کسانی که پرونده ای چندان پاک از خودشان باقی نگذاشته بودند نیز رحم نکرد: کسانی نظیر عبدالرحمن بن ابوبکر و خواهرش عایشه همسر پیامبر؛ زیاد ابن ابیه حکمران سابق کوفه و دست نشانده خود معاویه و نیز سعدابن ابی وقاص و عبدالرحمن ابن خالد ابن ولید و… که همگی از جمله کسانی بودند که به خاطر مخالفت با جانشین شدن یزید، با توصیه معاویه یکی یکی به پای یزید قربانی شدند؛ چه رسد به دیگران و به ویژه پاکان و نیکان و آزادگان که بخاهند داغ ننگ بیعت با یزید را به پیشانی بکوبند… همه غربال شدند و آنان که با یزید بیعت کردند، همگی شان بی هیچ ذره ای دلبستگی به دین، به دنبال قدرت و مقام بودند و یزید اینرا خوب می دانست. و فقط یک تن مانده بود که زیر بار نمی رفت و نرفت….. حسین(ع)
«حسین»ی که چشمش را به همه دنیا فرو بسته و تنها دغدغه دین داشت. ئ اگر دیگران به لحاظ دید دنیوی چشم باز کرده و منافع مادی و مشخص خود را با بصیرت کامل دنبال می کردند، حسین این بصیرت را نداشت گر چه از خواص بود.
5
نگاه را به اینسوتر از شام بیندازیم:
دروغ، دورویی، تقلب، تزویر، تظاهر و تذبذب: گستاخی و دریدگی به هنگام امن؛ ترس و جبونی در زمان خطر، و خودخواهی و منفعت طلبی شخصی البته با عنایت به جهت وزیدن باد… همه این صفات را همراه با نظایر آنها به قلب و روح آدم هایی تزریق کنید و آن آدم ها را در کوچه پسکوچه های یک شهر پخش کنید سپس گرته ای از ریا و تظاهر به روی آنان بپاشید و دست آخر پرده پوسیده و نازکی از حق طلبی و ستم ستیزی پوچ پوشالی بر روی این شهر بیفکنید و نام آن را بگذارید: «کوفه».
…کوفه:
شهری که برخی از مردمانش با ظلم ستیزی نابالغ و عدالت جویی های کال خود در کشاکش حق و باطل، گر چه در صف حق جای گرفته اند اما رماتیسم عافیت طلبی چنان توش و توان حرکت از پا و کمر آنان ستانده که در مقابله با باطل، نه تمام قد که نیم خیز میشوند. با نگاهی به اینسو و آنسو تا پاسخی برای هر دو سو داشته باشند: رو به این سو بگویند که ما نیز برخاستیم و رو به آن سو بگویند که ما بر جای خود نشسته بودیم…
شهری که مردمانش در خلوت و امن خود زبان اعتراضشان به ظلم و تعدی کاگزاران یزید بس دراز است و درازی این زبان نسبت معکوس دارد با میزان اجاره بهای سوراخ موش به هنگام خطر از جانب جاسوسان عبیداله ابن زیاد.
شهری که مردمانش با انتظارات نابجایی که ریشه در منفعت طلبی دارد بی آنکه قد برافرازند و تن بفرسایند منتظرند تا حق و عدالت در یک سینی نقره ای به آنان هدیه شود. وبرای این هدیه منتظر دیگری نشسته اند. و این «دیگری» کسی نیست جز «حسین ابن علی»…
هم از این روست که سیل نامه های مخفیانه به سوی مدینه سرازیر است و همه دعوت از حسین و اسم «حسین» از ذهن و زبان مردم نمی افتد که: حسین بیا… حسین بیا… و همگان بر موج هیجان و احساسات در انتظار حسین…
و حسین دلمشغول و نگران از سرنوشت امتی که در چنگال ظلم بنی امیه گرفتارند با امید رهایی آنان، در سینه…
مشاهده شور و اشتیاق مردم کوفه با نگرانی از ماجرای مسلم ابن عقیل و قیس ابن مسهر در می آمیزد و حسین برمی خیزد و… به سوی کوفه، با یاران و اهل بیت…
6
…اینک صحرای کربلاست. باید اهل کوفه را در پشت خود می دید و عرصه پیش رو را هموار تا به آنچه اسلام و انسانیت بر او حکم کرده در پیش گیرد. اما آنچه دید گرد اندوه و بر چهره اش نشاند. پشت سرش خلوت و خالی از هر داعی و مدعی از مردم کوفه. و پیش رو هزاران هزار سپاه مسلح. آن هم در ماهی که جنگ حرام است…
او رو به کوفه نهاده بود: نه با سپاه و عِدة و عُدة که با فرزند و اهل بیت. نه برای کسب قدرت که برای نجات امت. نه برای تقابل که برای تعامل و نه برای انقلاب که برای اصلاح. و در این راه نه با سلاح شمشیر که با تیغ زبان به میدان آمده بود…گواه این ادعا تمام سخنرانی های پر شور و حر آفرین او در چند روز آغاز محرم با دشمن بود. بویژه دعای عرفه و نیز خطبه های روز عاشورا خطاب به لشکر ابن سعد. و نیز آنهمه مذاکره و گفتگوی قبل از فاجعه با آن جماعتی که مال و مقام دنیایی چشم و گوش و ذهن آنان را کور و کر و پوک و پوسیده کرده بود. و «چه دشوار است فهماندن چیزی به کسی که بابت نفهمیدن آن پول می گیرد. و سرانجام شد آنچه نباید می شد…
طبق معمول زنجیر یکی میخوره به ماشین کنار خیابون. صدای جیغ و ویغ دزدگیرش بلند میشه… یهو به خودم میام. ای بابا مثلا من اینجا اومدم تا دنبال چیزی بگردم!!! موبایلمو در میارمو یه شماره می گیرم… اشغاله… دوباره میگیرم… فایده نداره. میذارمش تو جیبم. دوباره یه سرک به خرپشته می کشم…
اونور خرپشته چشمم میفته به میدون… چه خبره… شلوغ… و دور میدون پر از تماشاچی…
ظاهرا قرار بوده تاریخ کربلا و داستان عاشورا منبر و میدانی برای روایتی زینب گونه از حسین باشد. روایتی که خون حسین و خط حسین را زنده و گرم نگهدارد و افشاگر چهره یزید و توصیف کننده کربلایی در هر تاریخ و زمانه ای باشد. و ما باز تعریف آن را در برهه ای از عمر خود در دوران انقلاب و شاید در جنگ شاهد بودیم. قرار بود این خط خون، خط بطلانی باشد بر هر نوشته ای که با قلم ظلم بر صفحه تاریخ ثبت می شود. و قرار بود این همه زبان و قلم و هنر و فرهنگ در قالب روایت و داستان و هر نوع اثر فرهنگی و هنری دیگر، همچون پیشقراولی راه بلد و قافله سالاری شجاع ، کاروان مشتاقان حق و آزادگی و عدالت طلبی را از گردنه های سخت تاریخ عبور دهد و راه نفوذ را بر راهزنان ستمگر تاریخ ببندد… حال چه شد که آن همه فهم و درک و درس و دریافت ما از شکوهمندانه ترین فریاد خدایی، همگی به مجموعه ای از آیین ها فرو کاسته شد که شاکله ای جز غم و اندوه و حسرت و سر بر گریبان بردن های عافیت طلبانه ندارد و بسیار نرم و بی آزار از کنار هر ناعدالتی و نامردمی موجود در زمانه خود می گذریم. به راستی چرا قافله سالاران این کاروان با چهره ای زرد و زبون و پوشیده از غبار خرافه گرایی، هر بار با دیدن هر یک از راهزنان پرشمار تاریخ و ظالمان پنهان و آشکار روزگار خود، چشم خود را فرو بسته و با دعایی زیر لب راه کج می کنند و نهایت شهامتشان فقط و فقط لعن و نفرین قاتلان «ابا عبداله» است و بس؟
به راستی این ماجرا ریشه در کجا دارد و چرا زینب بی پیرو ماند؟!!!…
می روم به بارگاه یزید در سال 61 هجری…
7
او با خود می اندیشد: با این پیروزی، گر چه مانعی بزرگ و سمج به نام «حسین ابن علی» از سر راه کنار رفته و پایه های حکومتم محکمتر شده، و با این همه جشن و سرور همگانی با حضور مردم همیشه در صحنه دمشق، مقبولیت و مشروعیت مردمی بیشتری یافته ام اما نرمی و ملایمت در رفتار با اسرا، آنهم در ملاء جمع خاص و عام، چهره ای پر عطوفت و رأفت از من نشان خواهد داد…
بی شک دادن فرصتی جهت عقده گشایی به «زینب» وجاهت و شخصیت و انصاف و عدالت محوری مرا به چشم همه می کشد و همگان مرا دلسوز به حال درماندگان و ضعفا حتی به دشمنان خود می بینند. همه خواهند گفت: امیرالمومنین سعه صدری آنچنان دارد که حتی به دشمنان خود نیز فرصت کلام می دهد. گیرم حتی در میان ضجه و ناله زنانه خود، ناله و نفرینی هم نثارمان کند، چه باک. که داغدیده است و تحمل ما، وجاهت ما افزون کند.
و حتی اگر سخنی سخت و ناهموار و دون شان ما گفت نیز بر خویش مسلط بمانم تا همه، گستاخی او را به حساب خامی و ناقص العقلی زنانه اش بگذارند. هر باشد او زن است. نهایتا اگر کار به دشواری افتد، در حضور همگان وعده مجازات عاملین را خواهم داد، گر چه عمل نکنم. بدینسان پایه های خلافت امویان پس از من نیز باقی و پایدار بماند…
بقیه ماجرا و اینکه زینب از این فرصت چه بهره ای گرفت و چه گفت و چه کرد؟ را بارها خوانده ایم و شنیده ایم. طومار یزید و یزیدیان پیچیده شد و تا همیشه تاریخ به مظهر پلیدی و پلشتی و نامردی، معروف شدند. و دقیقا از همینجا ورق برگشت. یزیدهای بعدی عاقبت یزید اول را آینه عبرت کرده و دیگر هیچ متن و منبر و میدانی را به دشمن که هیچ به مخالف و منتقد خود نسپردند.
تا توانستند به تحریف حوادث دست زدند. سیاه را سفید و سفید را سیاه جلوه دادند. و جنازه حسین و حسین های دیگر را تحویل صاحبان و دوستدارانشان دادند و تاکید موکد و فراوان که بگیرید و ببرید و در حاشیه و کناری نشسته و هر چه می خواهید بر او گریه کنید و بر قاتلانش لعن و نفرین… حتی در آیین سوگواری اش ذره ای فرو گذاری نکنید. ما نیز همچون شما عزیزان سوگوار این مصیبت عظما هستیم. اما هیهات و هیهات که مبادا کسی پا در این میدان نهد که پیکرش میزبان سم های نعل زده اسبان خواهد بود.
به عبارت دیگر هرگونه اقدام عملی مشابه نتایجی مشابه و بلکه شدیدتر را شامل خواهد شد….. بوووووم م م م
ای بابا… مرد حسابی تو اومدی شیلنگ ببری یا… لا اله الا ا… عجب بساطی داریما… ولش کن مهم نیس؛ صدای طبل بود… با شما نبود منظورش من بودم… خوب تو چه فکر و خیالاتی بودم؟… رشته افکارم پاره شد… پیشونیم داره گزگز میکنه…ای بابا… اونجا منتظر من هستن اونوخ من اینجا… دوباره گوشیمو در میارم… بازم اشغال میزنه…
8
اوژن یونسکو -نمایشنامه نویس معروف فرانسوی- در نمایشنامه «کرگدن» خیلی به خودش فشار آورده تا یه حرفی رو به دیگران برسونه. حرفشم نوعی تقابل و تبادل یا جابجایی دو چیز مثل حق و باطل یا خیر و شر یا نمیدونم قاعده و استثنا یا متن و حاشیه و چیزایی ازین قبیله…
ولی همین حرفو جبران خلیل جبران -شاعر فلسطینی- خیلی ساده تر و راحت تر و بدون ادا و اطوار روشنفکرانه میگه، با شعری به این مضمون:
یک روز زشتی و زیبایی هر دو همراه هم به راهی می رفتند. به برکه ای رسیدند و جامه از تن به در آورده و درون آب شدند. سر و تن بشستند و در پایان، زشتی قبل از زیبایی از آب بیرون پرید و جامه زیبایی را به تن کرد و گریخت. و زیبایی از ترس برهنگی و رسوایی، ناچار از پوشیدن جامه زشتی شد. از پس آن حادثه، همگان این دو را به جای یکدیگر گرفته اند و هرگز کسی زیبایی واقعی را نشناخت…
تاریخ پر است از حوادث و آدم هایی که جامه های بدلی و عاریتی و یا مسروقه به تن کرده اند: به زور یا اجبار. و کجاست آن قدرت تمیز و تشخیص میان بد و خوب، حق و باطل و زشت و زیبا.
گاهی همه چیز کاملا وارونه می شود و هیچ کس و هیچ چیز در جای و جایگاه خویش نیست. حتی کلمات هم تهی از معنی واقعی شان، از بیان حقایق عاجز می مانند.
و درست از همین جاست که ناکامی ها و شوربختی های انسان آغاز می شود. یعنی دره ای عمیق میان فهم ما و واقعیت جدایی می اندازد:
عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم، وعسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم…(قرآن کریم)
عجبا، تا وقتی «زینب» با خطابه های محکم خود جامه زشت کفر و الحاد و «خروج بر دین»ی را که یزید با تبلیغاتش بر تن او و اهل بیت و شهدا کرده بود؛ از هم ندریده، تمام مردم شام با سوت هلهله و کل زنی حرکت کاروان اسرا و سرهای بر نیزه در بازار شام را نشانه پیروزی سپاه اسلام می پنداشتند.
عجبا، چه دشوار است شناختن حقی که لباس باطل بر تنش کرده اند و باطلی که خود، لباس حق به تن کرده آنهم به ناحق…
چه کم است چشم زیبا بینی که در میان زشتی آن همه خشم و خشونت و مرگ و خونریزی و قتل و قتال، و صحنه های فجیع و هولناک دشت کربلا، زیبایی داستان را ببیند. و در آن هنگامه هیچ کس را این «چشم» نبود مگر زینب را… که بدن تکه تکه شده و بی سر «حسین» را دیده، اما هر چه دیده فقط زیبایی بوده و بس. پس گفت:
ما رایت الا جمیلا…
ادامه دارد…
تصمیم گرفته ام از این به بعد مطالب و گزارش های برنامه ها را در این وبلاگ و تصاویر آنها را در این فتوبلاگ بگذارم. البته حتما منتظر نظر و کمک عزیزان بویژه همنوردان و دوستان همراه هستم تا در حد ممکن این وبگاه را روزآمد و پربار نگه داریم…
همچنین برنامه کوهپیمایی آبشار سنگان را به شیوه جدید تهیه کرده ام که در اختیار دوستان می گذارم… یا علی مدد
گزارش صعود هیئت کوهنوردی موسسه فرهنگی ورزشی پیام به قله الوند
به مناسبت عید مسعود ومبارک ولایت
(روز پنجشنبه 88.9.19)
نام برنامه |
قله الوند |
هدف برنامه |
مشارکت گروه های کوهنوردی پیام برای تقویت ورزش های همگانی |
نوع برنامه |
زمستانی |
مسئول برنامه |
حسین علومی پور |
هماهنگی برنامه |
حسن جوادی |
سرپرست برنامه |
داود بهرامی |
تاريخ اجراء |
19/9/88 |
مناسبت |
اعلام ولایت امیرالمومنین(ع) توسط پیغمبر اکرم(ص) به دستور الهی |
مسير |
عباس آباد- گنجنامه- کیوارستان- دشت میشان- پناهگاه دوم- تخت نادر- قله در ارتفاع 3450 متری |
مسير برگشت |
مسير رفت |
نوع مسير |
شيب تند تا دشت میشان و برف کوبی از دشت میشان تا قله |
گروههای شرکت کننده |
32 نفر متشکل از: پست و مخابرات(پیام) استان همدان، مخابرات استان لرستان و پیام استان تهران |
گروه های غایب |
پیام استان های قزوین و زنجان و پست بانک استان همدان |
نکته خاص برنامه |
همکاری مضاعف پیام همدان در اجرای مطلوب برنامه و صعود تمامی نفرات تا قله |
آب و هوا |
علیرغم ابری و برفی بودن منطقه هوایی آفتابی در ارتفاعات پذیرای کوهنوردان بود |
مقدمه
با عنایت به اعلام سیاست مسئولین محترم موسسه فرهنگی، ورزشی پیام مبنی بر تقویت ورزش های همگانی، هیئت کوهنوردی نیز در تجربه ای متفاوت موفق شد تا با حضور کوهنوردان موسسات پیام استان ها در اعتلای فرهنگ همگانی ورزش، نقش خود را محک بزند که نتیجه مطلوبی نیز داشت. برنامه صعود به قله الوند همدان در اواخر پاییز 1388 این فرصت را به دست داد تا با بررسی حضوری امکانات انسانی و تجهیزاتی گروه های کوهنوردی و فعالیت همگانی اعضای آنها، نگرش واقعی تری نسبت به نقاط قوت و ضعف گروه ها حاصل گردد.
طبق برنامه پيشبيني شده و با عنایت به درخواست و اعلام امادگی گروه های کوهنوردی پیام استان های: همدان، لرستان، زنجان، قزوین وپیش بینی حضور شرکت های تابعه تهران برای 45 نفر از همنوردان برنامه ریزی شد. لیکن در نهایت 32 نفر همت خود را به کار بسته و تا قله بادخیز الوند همپا و همنورد باقی ماندند:
گروه ها و اعضای شرکت کننده:
پیام همدان: مخابرات: آقایان: علی مستقیمی(با مسئولیت جلوداری گروه و برفکوبی مسیر)- عزیزاله طالبی- عبدالحمید حبیبی(با زحمت عکاسی و فیلمبرداری)- حسین شاملویی- جواد علاقچیان(مشارکت در برفکوبی)- محمدعلی مطهری کیا(پیشکسوت گروه و مشارکت در برفکوبی)- جلیل خزایی- حکمعلی امینی و اسماعیل ایران پور؛ تحت سرپرستی آقای عباس مظفری(معاون محترم اجرائی پیام همدان).
پیام همدان: پست: آقایان: مرتضی امیدوار(مشارکت در برفکوبی)- مهدی محمدی(مشارکت در برفکوبی) و فریدون ترکمند(مشارکت در برفکوبی)؛ تحت سرپرستی آقای پیمان افشاری(مسئول امور ورزش و سرپرست گروه کوهنوردی پست همدان)
پیام لرستان: آقایان: محمدعلی ذهابی- غلامحسن خادمی- حجت اله مردانی- محمد لشنی- فرهاد رضانژاد(با زحمت عکاسی و فیلمبرداری) و ابراهیم مهدی پور؛ تحت سرپرستی آقای قدرت اله یوسف وند(مسئول گروه کوهنوردی پیام لرستان).
پیام تهران: آقایان: اسماعیل محمودپور- ناصر دارابی- احمد نصیری فر- علی رضا وحدانی- پرویز میسوری و مصطفوی؛ تحت سرپرستی آقای داود بهرامی(مسئول گروه کوهنوردی مهر).
گروه سرپرستی برنامه: آقایان: داود بهرامی(سرپرست اجرایی)- سعید زندی(ناظر فنی فدراسیون)- مرتضی طهماسبی(امدادگر هلال احمر) با برنامه ریزی و مسئولیت آقای علومی پور(رئیس هیئت کوهنوردی پیام).
پس از تهیه برخی از اقلام خوراکی مورد نیاز(که بیشتر از نصف اعتبار دریافتی را به خود اختصاص داد) و با تاخیر دو ساعته اتوبوس؛ ساعت 15 از مقابل باشگاه پیام به راه افتاده و به دلیل ترافیک سنگین داخل و بیرون شهر و وجود مه در قسمت هایی از مسیر، نهایتا با تاخیر 3ساعته(نسبت به زمانبندی برنامه) ساعت 22.30 به شهرستان همدان رسیدیم. اعضای «گروه کوهنوردی مهر» –که مسئولیت برنامه ریزی و تدارکات و مدیریت برنامه را به عهده داشتند- پس از بسته بندی اقلام خوراکی انفرادی همراهان و تقسیم آنها و خوردن شام که تا بعد از نیمه شب طول کشید، چند ساعتی را به خواب رفتند تا برای اجرای وظایف خود که از ساعت 5.30 صبح شروع می شد؛ آماده کنند.
طبق زمانبندی برنامه، ساعت 7 از گنجنامه (ابتدای مسیر کوهنوردان) پا در پای کوه نهادیم تا بار دیگر صلابت ایمان، سختی راه و چاره سازی همقدمی و همنفسی یاران همنورد را به خودمان یادآوری کنیم.
نه تنها راهنمایی که مسئولیت جلوداری و سرقدمی و همچنین نفر آخر گروه را نیز اقای مظفری بین دوستان خود تقسیم کرده بودند که مورد موافقت قرار گرفت…
گروه 32 نفره با قدم هایی آرام و هماهنگ و در صفی منظم پس از عبور از شیب های تند ابتدای مسیر ساعت 9 به دشت میشان رسیده و پس از پذیرایی صبحانه توسط اعضای گروه مهر در پناهگاه دوم ، ساعت 10 حرکت مجدد خود را برای صعود به قله شروع نمود… از اینجا به بعد برف سنگین و پانخورده ای پیش رو بود و نیروی زیادی از همنوردان همدانی را مصروف باز کردن مسیر نمود… در تخت نادر و در کنار چشمه آن که در زیر برفی با ضخامت بیش از یک متر پنهان شده بود (و با تلاش همنوردان همدانی خودنمایی کرد) فرصتی دست داد تا گروه آخرین استراحت خود را نموده و برای حمله نهایی به قله آماده شود…
الحمدلله همه افراد گروه آمادگی کاملی را نشان داده و در صحت و سلامت و شادابی؛ راس ساعت 13همگی حضور خود را در قله اعلام نمودند… البته این صعود با یک ساعت تاخیر(اجتناب ناپذیر) نسبت به زمانبندی صورت گرفت که ناشی از لزوم برفکوبی های مسیر بود که به همت همنوردان همدانی انجام شد… پس از نیم ساعتی استراحت در قله و گرفتن عکس های یادگاری با تابلونوشته ای به نام «پیام» ساعت 13.30 مسیر برگشت را درپیش گرفته و با صرف نهار در پناهگاه در ساعت 15.45مسیر را ادامه داده و همه دوستان با سلامتی و نشاط کامل؛ ساعت 17 در پای کوه هزارچشمه(لقبی برای کوه الوند به مناسبت چشمه های فراوانی که دارد) حاضر شده و پس از بازدید از سنگ نوشته گنجنامه به سمت استراحت گاه خود سرازیر شدیم…
با تشكر
هیئت كوهنوردی پیام
گروه کوهنوردی مهر
برنامه خانوادگی هم خودش حکایتی داره… وقتی برنامه مجردی داری(که معمولا همه برنامه های من اینجورین) و حال میکنی با خودت میگی کاشکی خونوادمونم بودن ولی موقعی که برای اونا برنامه میذاری هزار جور چون و چرا تو کارت میارن که توی عمری اینور اونور رفتن با رفقات نشنیدی… و باید همه هواستم جمع کنی که مبادا دست از پا خطا نکنی و یا حرفی نزنی که یه موقع به کسی بر نخوره… تازه باید کلی حرص و جوش بخوری که برنامه رو طوری اجرا و رهبری کنی که چیزی کم نداشته باشن و به مذاقشون خوش بیاد و بهشون خوش بگذره تا دفعه دیگه اگه خواستی یه اینطور خدمتی بهشون کنی حاضر باشن که همرات بیان…
البته ما این برنامه رو به دنبال برنامه سال گذشته گروه که با نفرات محدودی اجراء کرده بودیم (و گزارش اون با بعضی از عکساش این جاست) ریخته بودیم…
راستش… وقتی با بچه های گروه میری بیرون لزومی نداره که حتما ماشینت چنین و چنان باشه و یا از درزای در و شیشه ماشین سرما بیاد تو و یا پخش صوت روشن باشه و یا نباشه… بالاخره تک تک بچه ها از بعضی چیزای مورد علاقه و یا حتی مورد آزارشون میگذرن تا به همه خوش بگذره… ولی با خونواده اینطوری نیست و حتما باید یه حداکثری رو آماده کرده باشی که بتونی یه گلگشت حسابی داشته باشی… خوب من یه پیکان دارم که تو سرما و گرما به من و رفقام حال داده ولی… بگذریم……
بهر قیمتی بود بالاخره موفق شدم برنامه ای بریزم که خونوادگی باشه ولی علیرغم پیش بینیام تعدادمون زیاد نشد…جمعا هیوده(17) نفر شدیم: خونواده من(من و آذر و بهروز و محیا) خونواده همریش بنده -حاج مصطفی(حاجی و حاج خانوم و بهنام) خونواده برادرزن بزرگم(حاج قاسم و فاطمه و امین) خونواده ناصر(ناصر و نشاط و شایان) و سحامه خانوم و شوهرش-علی آقا- و بالاخره محمد آقا که از رفقای کوهنوردمونه و آقا زرتشت که از رفقای بهنام و بهروز بود…
ساعت 5/7صبح پنجشنبه 28/8/88 روبروی مرقد امام، اول اتوبان قم جمع شدیم و بالاخره با تاخیرات معموله با بسم اله به راه افتادیم…
هوا سرد بود ولی نه اونطور که بگیم سوز داشته باشه… ولی به قدری بود که نق محیا و مادرش در بیاد که: این چه ماشینیه/ چرا باید با یه اینطور ماشینی بریم مسافرت/ چرا یه ماشین درست و حسابی نمی خری/چرا… چرا…؟ من که تو برنامه هام به طول برنامه نظر دارم همیشه با این کمبودا راحت کنار میام… و سعی می کنم با حداقل امکاناتی که دارم حداکثر استفاده رو ببرم. نمی دونم چرا ولی دوست دارم خونوادمم مثل من باشن و از وضعیت موجود استفاده مطلوب رو ببرن… خوب حالا که ماشین خوبی نداریم قرار نیست که از لذاتی که تو سیر و سفر هست محروم بشیم…
جمکران دیده شد و یاد امام زمان و صلوات و صحبت هایی هم پیرامون صحت و سقم و اعتبار مسجد و اعمالی که برای اون تنظیم شده و حرکات خرافی بعضی از مردمی که اونجا می رن… و اینکه آیا درسته که وقتی خواهر امام رضا –که قربون اسمشون برم- اولویت زیارت رو داره خیلی از این جمکرانی ها اعتبار اون رو ندیده گرفته و بدون زیارت اون حضرت-که از طرف برادر بزرگوارشونم سفارش شده- یکراست می رن سراغ مسجد جمکران…… تو همین صحبتا بودیم که دیدیم بیست سی کیلومتری از جمکران گذشتیم و حالا هر چهارتا ماشین کنار همدیگه حرکت می کنیم… هوا هم بهتر شده بود و آفتابم از پشت ابرا در اومده بود. با خیال راحت سرعت ماشن رو کم کردم تا از سرمای داخل ماشین هم کم بشه…
نرسیده به کاشان زنگ زدم به آقای «قانع» رئیس اداره پست کاشان که این چند روزه کلی زحمت برای ایشون و همکاراشون داشتیم. یه زنگ هم به آقای»دولت آبادی» برای اعلام ورودمون و هماهنگی لازم که قرار شده بود قبل از هر برنامه ای شهر زیرزمینی نوش آباد رو نشونمون بدن و آقای «باخدا» (از همکارامون توی اداره پست آران و بیدگل) و آقای ابراهیم زاده (همکارمون توی پست نوش آباد) که کلی شرمنده همشون شدیم… دوستانی که قبل از اون هیچ کدومشون رو ندیده بودم.
همه چیز روبراه بود. رفتیم اداره پست. سلام و خسته نباشیدی با آقای قانع و… بچه ها رو آوار کردم توی مهمانسرا… جای تمیز و مرتبی بود و نوساز… به دلیل ضیغ وقت از جابجا کردن وسایل گذشتیم و بلافاصله بعد از آبی به سرو صورت راه افتادیم… آقای ابراهیم زاده توی میدان بسیج نوش آباد منتظرمون بود، سلام علیکی و گفت فرصت کم است و ما هم بدون کلامی اضافی دنبالش راه افتادیم. اون با موتور نامه رسونیش و ما با ماشینامون… بعد از پیچ و خم کمی رسیدیم به یه میدون گاه روستایی البته آسفالته با ساختمونای امروزی… درب نرده ای سردابه ای نظرم رو جلب کرد…
درست بود… همه چیز از همین جا شروع می شد… شهری شاید با سابقه ای حداقل هزارساله که تازگی ها –تو همین هفت هشت ساله– توسط جوونای محل پیدا شده بود و خودشونم آستین بالا زده بودن تا هم توش کنکاش و مطالعه کنن وهم ازش مراقبت کنن… البته معلوم بود که با کمک و یا دخالت میراث فرهنگی…
با جلوداری آقای ابراهیم زاده پله های سردابه رو سرازیر شدیم…
بچه ها سنگینی نگاه های بهت زده و پر از سوال خودشون رو روی دوش پله ها و در و دیوار سردابه گذاشتن ولی همچنان رسیدن به وعده گاه اصلی رو داشتن. به کف که رسیدیم: از سوراخی که در دیواره اصلی آب انبار ایجاد کرده بودن لغزیدیم تو…
فضای تقریبا استوانه ای شکلی با قطر حدودا هشت متر و ارتفاعی همین حدود و شایدم بلندتر و دیواره ای با ضخامت یک ونیم متر، همه از آجر و ساروج با یه سقف گنبدی بزرگ که پنجره هایی روی گردنش تعبیه شده بود که قاعدتا برای هدایت آب بارون به داخل بود… چندتا صندلی پلاستیکی برای استراحت که نه برای نشوندن بازدیدکننده ها و ارائه توضیحات و معرفی شهر زیرزمینی به اونها چیده شده بود، به اضافه یک میز برای راهنما…
بالاخره نوبت ما رسید و آقای «نظریان» متولی –و کلیددار شهر- و راهنما و کاشف و یا یکی از کاشفین محلی -که بهشون اشاره کردم- از سوراخ آب انبار نیم خیز اومد تو و بلافاصله همه حواس ها رو متوجه خودش کرد: …اینجا شهری است با مساحتی حدود سه هزار متر مربع که در چهار طبقه در زیر زمین و اساسا به عنوان جانپناهی برای فرار از دست دشمن ساخته شده… البته درب ورودی شهر وسط خیابان واقع شده و به خاطر همین ما مجبور شدیم این ورودی رو تعبیه کنیم…
از یه راهرو سی متری باریک وارد محوطه شهر شدیم. راهروهایی پیچ در پیچ که اطاقک هایی توی اونها درست کرده بودند و بعضی جاها چاههایی بود که دسترسی به طبقات دیگر رو ممکن می کردن. طبقات پایینی راهروهایی تنگ تر و کوتاهتر داشتن. به چاهی با عمق پنج شیش متری هم رسیدیم که به درب ورودی اصلی منتهی میشد. نقطه جالب این بود که در کف این چاه راهرویی بود که بعد از چند متر به چاه اصلی ورودی میرسید که تا سطح زمین بالا میرفت…
بازدید خیلی جالبی بود و تونسته بود کلی انرژی مثبت به گروهمون تزریق کنه… بعد از اون باز هم با راهنمایی آقای «ابراهیم زاده» رفتیم دیدن مسجد جامع
–یادگار دوران سلجوقی با بازسازی هایی از دوره صفوی- و قلعه تاریخی نوش آباد…
بازدیدهامون که تموم شد بچه ها متوجه «غارروغورها»ی شکمشون شدن و یواش یواش صداشون در اومد که: گشنمونه… با تشکر از آقای ابراهیم زاده و دولت آبادی –که مینی بوس فردا صبح رو هم هماهنگی کرده بود- خداجافظی کردیم و راهی کاشان و مهمانسرا و نهار شدیم. استراحت کرده و نکرده و نماز خونده و نخونده زدیم بیرون برای دیدن «تپه سیلک»…
اثری چندهزار ساله با آثاری از اسکلت و ظرف و ظروف ساکنانش… هوا تاریک شده بود و دیگه فرصت بازدید از فین دست نداد.
برگشتیم مهمانسرا و استراحتی و دوباره راه افتادیم بیرون شهر… بیابونی بین نوش آباد و آران و بعد از زیارت امامزاده محل و خوردن ساندویچامون زدیم توی بیابون و به پا کردن آتیش و بساط شعرخوانی و تماشای ستاره های آسمون با چاشنی دوسه تایی شهاب… اونطور که بچه ها میگفتن کلی حال کرده بودن… نصف شب بود و باید صبح زود ساعت شیش میرفتیم به مقصد اصلی مون «منطقه کویری مرنجاب» بنابراین برگشتیم به کاشان…
ساعت پنج صبح من و ناصر و محمدآقا زودتر از همه بیدار شدیم… درست کردن آب جوش و آماده کردن وسایل و نماز و بیدار کردن بقیه افراد گروه که سخت ترین قسمت کار بود و مسلما با غرولند خانم بنده که -البته ایشون و خواهرشون بیدار بودن- اینطور مواقع حسابی از سر و صدای بیدارباش من شاکی میشه و اینکه: چه خبرته،…
خلاصه تا راه بیافتیم ساعت هفت شده بود. البته خداییش اینجا نمیشه از این مطلب گذشت که:
بعضی از نفرات همون اول ابزار و یراق کرده دم در حاضر شدن و فکر میکردن که زرنگ تر از بقیه هستن در صورتیکه نمره منفی گرفتن… چرا که بقیه نفرات مخصوصا آذر و اعظم و فاطمه، قبل از اینکه به فکر خودشون و خونوادشون باشن در تکاپوی روبراه کردن نوشیدنی و خورد و خوراک و مایحتاج گروه بودن و طبعا آخرین نفراتی بودن که حاضر شدن و البته با تذکراتی به من که حتما این موضوع رو با گروه در میون بگذارم تا حداقل در آینده حواس بچه ها جمع باشه… واقعا باید حواسمون جمع گروهمون و کارهای گروه باشه، وگرنه اگه به خودمون باشه با یه شال کلاه کردن میتونیم آماده حتا سفر قندهار بشیم……..
رانندمون که از پیر دیر و خاک خورده کویر بود و نقطه به نقطه این بیابون برهوت رو به اسم و سابقه و خاطرات می شناخت، نه راننده که در واقع میزبان ما و استاد راهنمامون بود و در طول راه کلی اطلاعات دست اول بهمون داد. از جمله اینکه این کویر حتا اطراف کاروانسرا زمانی مرغوبترین میوه های جالیزی مخصوصا هندونه و خربوزه رو می داد ولی با طرح اصلاحات ارضی شاه همه اونها از بین رفت و…
سر راه شترهای در حال چرا رو دیدیم، نگه داشتیم تا بچه های شهری شتر ندیده –مثل من- از نزدیک خوش و بشی با اونا داشته باشن… بهنام سوار یکی از اونا شد –البته به طور اشتباه در قسمت جلوی کوهان نشست- و من به خیال اینکه فقط به یه عکس انداختن قناعت میکنه. و بعدشم هوس امین و نشستن در جلوی بهنام، که ظاهرا حرکت پاهاش در دو طرف گردن شتر باعث شد رم کنه… و هر دوتاشون تالاپی افتادن پایین و نگرانی های ماها… که البته ظاهرا به خیر گذشت… به گردنه خطب شکن که رسیدیم آثار چرخ موتور سوارا روی تپه های سمت چپ مونده بود و از قرار معلوم یه حال حسابی تو این تپه ها کرده بودن… آقای دولت آبادی – راننده و راهنما که پدر همون همکارمون بودن- علت نام گذاری اینجا رو اینطور گفتن که: این اسم از خطب شتر یعنی همون باربندی که به طور جناقی روی کوهان اون بسته میشه گرفته شده و علتش این بود که در قدیم وقتی شترهای حمل بار میخواستن از این گردنهٌ به ظاهر ناچیز بالا برن و سرازیر بشن خطب هاشون می شکست…
بقیه گزارش انشالا بعدا…
بنام حق
Welcome to WordPress.com. This is your first post. Edit or delete it and start blogging!