گشتنامه دوم کویر مرنجاب

برنامه خانوادگی هم خودش حکایتی داره… وقتی برنامه مجردی داری(که معمولا همه برنامه های من اینجورین) و حال میکنی با خودت میگی کاشکی خونوادمونم بودن ولی موقعی که برای اونا برنامه میذاری هزار جور چون و چرا تو کارت میارن که توی عمری اینور اونور رفتن با رفقات نشنیدی… و باید همه هواستم جمع کنی که مبادا دست از پا خطا نکنی و یا حرفی نزنی که یه موقع به کسی بر نخوره… تازه باید کلی حرص و جوش بخوری که برنامه رو طوری اجرا و رهبری کنی که چیزی کم نداشته باشن و به مذاقشون خوش بیاد و بهشون خوش بگذره تا دفعه دیگه اگه خواستی یه اینطور خدمتی بهشون کنی حاضر باشن که همرات بیان…

البته ما این برنامه رو به دنبال برنامه سال گذشته گروه که با نفرات محدودی اجراء کرده بودیم (و گزارش اون با بعضی از عکساش این جاست) ریخته بودیم…

راستش… وقتی با بچه های گروه میری بیرون لزومی نداره که حتما ماشینت چنین و چنان باشه و یا از درزای در و شیشه ماشین سرما بیاد تو و یا پخش صوت روشن باشه و یا نباشه… بالاخره تک تک بچه ها از بعضی چیزای مورد علاقه و یا حتی مورد آزارشون میگذرن تا به همه خوش بگذره… ولی با خونواده اینطوری نیست و حتما باید یه حداکثری رو آماده کرده باشی که بتونی یه گلگشت حسابی داشته باشی… خوب من یه پیکان دارم که تو سرما و گرما به من و رفقام حال داده ولی… بگذریم……

بهر قیمتی بود بالاخره موفق شدم برنامه ای بریزم که خونوادگی باشه ولی علیرغم پیش بینیام تعدادمون زیاد نشد…جمعا هیوده(17) نفر شدیم: خونواده من(من و آذر و بهروز و محیا) خونواده همریش بنده -حاج مصطفی(حاجی و حاج خانوم و بهنام) خونواده برادرزن بزرگم(حاج قاسم و فاطمه و امین) خونواده ناصر(ناصر و نشاط و شایان) و سحامه خانوم و شوهرش-علی آقا- و بالاخره محمد آقا که از رفقای کوهنوردمونه و آقا زرتشت که از رفقای بهنام و بهروز بود…

ساعت 5/7صبح پنجشنبه 28/8/88 روبروی مرقد امام، اول اتوبان قم جمع شدیم و بالاخره با تاخیرات معموله با بسم اله به راه افتادیم…

هوا سرد بود ولی نه اونطور که بگیم سوز داشته باشه… ولی به قدری بود که نق محیا و مادرش در بیاد که: این چه ماشینیه/ چرا باید با یه اینطور ماشینی بریم مسافرت/ چرا یه ماشین درست و حسابی نمی خری/چرا… چرا…؟ من که تو برنامه هام به طول برنامه نظر دارم همیشه با این کمبودا راحت کنار میام… و سعی می کنم با حداقل امکاناتی که دارم حداکثر استفاده رو ببرم. نمی دونم چرا ولی دوست دارم خونوادمم مثل من باشن و از وضعیت موجود استفاده مطلوب رو ببرن… خوب حالا که ماشین خوبی نداریم قرار نیست که از لذاتی که تو سیر و سفر هست محروم بشیم…

جمکران دیده شد و یاد امام زمان و صلوات و صحبت هایی هم پیرامون صحت و سقم و اعتبار مسجد و اعمالی که برای اون تنظیم شده و حرکات خرافی بعضی از مردمی که اونجا می رن… و اینکه آیا درسته که وقتی خواهر امام رضا –که قربون اسمشون برم- اولویت زیارت رو داره خیلی از این جمکرانی ها اعتبار اون رو ندیده گرفته و بدون زیارت اون حضرت-که از طرف برادر بزرگوارشونم سفارش شده- یکراست می رن سراغ مسجد جمکران…… تو همین صحبتا بودیم که دیدیم بیست سی کیلومتری از جمکران گذشتیم و حالا هر چهارتا ماشین کنار همدیگه حرکت می کنیم… هوا هم بهتر شده بود و آفتابم از پشت ابرا در اومده بود. با خیال راحت سرعت ماشن رو کم کردم تا از سرمای داخل ماشین هم کم بشه…

نرسیده به کاشان زنگ زدم به آقای «قانع» رئیس اداره پست کاشان که این چند روزه کلی زحمت برای ایشون و همکاراشون داشتیم. یه زنگ هم به آقای»دولت آبادی» برای اعلام ورودمون و هماهنگی لازم که قرار شده بود قبل از هر برنامه ای شهر زیرزمینی نوش آباد رو نشونمون بدن و آقای «باخدا» (از همکارامون توی اداره پست آران و بیدگل) و آقای ابراهیم زاده (همکارمون توی پست نوش آباد) که کلی شرمنده همشون شدیم… دوستانی که قبل از اون هیچ کدومشون رو ندیده بودم.

همه چیز روبراه بود. رفتیم اداره پست. سلام و خسته نباشیدی با آقای قانع و… بچه ها رو آوار کردم توی مهمانسرا… جای تمیز و مرتبی بود و نوساز… به دلیل ضیغ وقت از جابجا کردن وسایل گذشتیم و بلافاصله بعد از آبی به سرو صورت راه افتادیم… آقای ابراهیم زاده توی میدان بسیج نوش آباد منتظرمون بود، سلام علیکی و گفت فرصت کم است و ما هم بدون کلامی اضافی دنبالش راه افتادیم. اون با موتور نامه رسونیش و ما با ماشینامون… بعد از پیچ و خم کمی رسیدیم به یه میدون گاه روستایی البته آسفالته با ساختمونای امروزی… درب نرده ای سردابه ای نظرم رو جلب کرد…

آب انبار شهر نوش آباد

درست بود… همه چیز از همین جا شروع می شد… شهری شاید با سابقه ای حداقل هزارساله که تازگی ها تو همین هفت هشت ساله توسط جوونای محل پیدا شده بود و خودشونم آستین بالا زده بودن تا هم توش کنکاش و مطالعه کنن وهم ازش مراقبت کنن… البته معلوم بود که با کمک و یا دخالت میراث فرهنگی…

با جلوداری آقای ابراهیم زاده پله های سردابه رو سرازیر شدیم…

پله هایی که  به سردابه و از آنجا به شهر زیرزمینی میرود
پله هایی که ما را به سردابه و از آنجا به شهر زیرزمینی میبرد

بچه ها سنگینی نگاه های بهت زده و پر از سوال خودشون رو روی دوش پله ها و در و دیوار سردابه گذاشتن ولی همچنان رسیدن به وعده گاه اصلی رو داشتن. به کف که رسیدیم: از سوراخی که در دیواره اصلی آب انبار ایجاد کرده بودن لغزیدیم تو…

فضای تقریبا استوانه ای شکلی با قطر حدودا هشت متر و ارتفاعی همین حدود و شایدم بلندتر و دیواره ای با ضخامت یک ونیم متر، همه از آجر و ساروج با یه سقف گنبدی بزرگ که پنجره هایی روی گردنش تعبیه شده بود که قاعدتا برای هدایت آب بارون به داخل بود… چندتا صندلی پلاستیکی برای استراحت که نه برای نشوندن بازدیدکننده ها و ارائه توضیحات و معرفی شهر زیرزمینی به اونها چیده شده بود، به اضافه یک میز برای راهنما…

آقای نظریان در حال شرح کشف شهر

بالاخره نوبت ما رسید و آقای «نظریان» متولی –و کلیددار شهر- و راهنما و کاشف و یا یکی از کاشفین محلی -که بهشون اشاره کردم- از سوراخ آب انبار نیم خیز اومد تو و بلافاصله همه حواس ها رو متوجه خودش کرد: …اینجا شهری است با مساحتی حدود سه هزار متر مربع که در چهار طبقه در زیر زمین و اساسا به عنوان جانپناهی برای فرار از دست دشمن ساخته شده… البته درب ورودی شهر وسط خیابان واقع شده و به خاطر همین ما مجبور شدیم این ورودی رو تعبیه کنیم…

چراغ هایی که مسیرهای مورد بازدید گردشگران را روشن کرده اند

از یه راهرو سی متری باریک وارد محوطه شهر شدیم. راهروهایی پیچ در پیچ که اطاقک هایی توی اونها درست کرده بودند و بعضی جاها چاههایی بود که دسترسی به طبقات دیگر  رو ممکن می کردن. طبقات پایینی راهروهایی تنگ تر و کوتاهتر داشتن. به چاهی با عمق پنج شیش متری هم رسیدیم که به درب ورودی اصلی منتهی میشد. نقطه جالب این بود که در کف این چاه راهرویی بود که بعد از چند متر به چاه اصلی ورودی میرسید که تا سطح زمین بالا میرفت…

بازدید خیلی جالبی بود و تونسته بود کلی انرژی مثبت به گروهمون تزریق کنه… بعد از اون باز هم با راهنمایی آقای «ابراهیم زاده» رفتیم دیدن مسجد جامع

صحن مسجد و ایوان شرقی

–یادگار دوران سلجوقی با بازسازی هایی از دوره صفوی- و قلعه تاریخی نوش آباد…

عرصه وسیع قلعه تاریخی نوش آباد
یکی از برج های جنوبی قلعه… تقریبا همه گروه اینجا هستند

بازدیدهامون که تموم شد بچه ها متوجه «غارروغورها»ی شکمشون شدن و یواش یواش صداشون در اومد که: گشنمونه… با تشکر از آقای ابراهیم زاده و دولت آبادی –که مینی بوس فردا صبح رو هم هماهنگی کرده بود- خداجافظی کردیم و راهی کاشان و مهمانسرا  و نهار شدیم. استراحت کرده و نکرده و نماز خونده و نخونده زدیم بیرون برای دیدن «تپه سیلک»…

شهری چندهزارساله با تمام تمدن و آدم هایش تکیه گاه محکمی شده است برای ایستادن ما
از راست:زرتشت- بهروز-بهنام-بنده-باجناق بنده-ناصر-محمدآقا-شایان و علی آقا

اثری چندهزار ساله با آثاری از اسکلت و ظرف و ظروف ساکنانش… هوا تاریک شده بود و دیگه فرصت بازدید از فین دست نداد.

این هم خانم های گروه، از راست: اعظم-نشاط-آذر-سحامه و محیا

برگشتیم مهمانسرا و استراحتی و دوباره راه افتادیم بیرون شهر… بیابونی بین نوش آباد و آران و بعد از زیارت امامزاده محل و خوردن ساندویچامون زدیم توی بیابون و به پا کردن آتیش و بساط شعرخوانی و تماشای ستاره های آسمون با چاشنی دوسه تایی شهاب… اونطور که بچه ها میگفتن کلی حال کرده بودن… نصف شب بود و باید صبح زود ساعت شیش میرفتیم به مقصد اصلی مون «منطقه کویری مرنجاب» بنابراین برگشتیم به کاشان…

ساعت پنج صبح من و ناصر و محمدآقا زودتر از همه بیدار شدیم… درست کردن آب جوش و آماده کردن وسایل و نماز و بیدار کردن بقیه افراد گروه که سخت ترین قسمت کار بود و مسلما با غرولند خانم بنده که -البته ایشون و خواهرشون بیدار بودن- اینطور مواقع حسابی از سر و صدای بیدارباش من شاکی میشه و اینکه: چه خبرته،…

خلاصه تا راه بیافتیم ساعت هفت شده بود. البته خداییش اینجا نمیشه از این مطلب گذشت که:

بعضی از نفرات همون اول ابزار و یراق کرده دم در حاضر شدن و فکر میکردن که زرنگ تر از بقیه هستن در صورتیکه نمره منفی گرفتن… چرا که بقیه نفرات مخصوصا آذر و اعظم و فاطمه، قبل از اینکه به فکر خودشون و خونوادشون باشن در تکاپوی روبراه کردن نوشیدنی و خورد و خوراک و مایحتاج گروه بودن و طبعا آخرین نفراتی بودن که حاضر شدن و البته با تذکراتی به من که حتما این موضوع رو با گروه در میون بگذارم تا حداقل در آینده حواس بچه ها جمع باشه… واقعا باید حواسمون جمع گروهمون و کارهای گروه باشه، وگرنه اگه به خودمون باشه با یه شال کلاه کردن میتونیم آماده حتا سفر قندهار بشیم……..

رانندمون که از پیر دیر و خاک خورده کویر بود و نقطه به نقطه این بیابون برهوت رو به اسم و سابقه و خاطرات می شناخت، نه راننده که در واقع میزبان ما و استاد راهنمامون بود و در طول راه کلی اطلاعات دست اول بهمون داد. از جمله اینکه این کویر حتا اطراف کاروانسرا زمانی مرغوبترین میوه های جالیزی مخصوصا هندونه و خربوزه رو می داد ولی با طرح اصلاحات ارضی شاه همه اونها از بین رفت و…

سر راه شترهای در حال چرا رو دیدیم، نگه داشتیم تا بچه های شهری شتر ندیده –مثل من- از نزدیک خوش و بشی با اونا داشته باشن… بهنام سوار یکی از اونا شد –البته به طور اشتباه در قسمت جلوی کوهان نشست- و من به خیال اینکه فقط به یه عکس انداختن قناعت میکنه. و  بعدشم هوس امین و نشستن در جلوی بهنام، که ظاهرا حرکت پاهاش در دو طرف گردن شتر باعث شد رم کنه… و هر دوتاشون تالاپی افتادن پایین و نگرانی های ماها… که البته ظاهرا به خیر گذشت… به گردنه خطب شکن که رسیدیم آثار چرخ موتور سوارا روی تپه های سمت چپ مونده بود و از قرار معلوم یه حال حسابی تو این تپه ها کرده بودن… آقای دولت آبادی – راننده و راهنما که پدر همون همکارمون بودن- علت نام گذاری اینجا رو اینطور گفتن که: این اسم از خطب شتر یعنی همون باربندی که به طور جناقی روی کوهان اون بسته میشه گرفته شده و علتش این بود که در قدیم وقتی شترهای حمل بار میخواستن از این گردنهٌ به ظاهر ناچیز بالا برن و سرازیر بشن خطب هاشون می شکست…

بقیه گزارش انشالا بعدا…


یک پاسخ to “گشتنامه دوم کویر مرنجاب”

  1. محمد Says:

    سلام . من هی میگم زن و بچه دنبال خودت راه ننداز ، گوش نمی کنی .
    جدیدا چیز نمی نویسی ؟

بیان دیدگاه